سفارش تبلیغ
صبا ویژن



خشم برای کی ... ؟! - اینجاچراغی‌روشن‌ست..






درباره نویسنده
خشم برای کی ... ؟! - اینجاچراغی‌روشن‌ست..
مدیر وبلاگ : حاج جمال[52]
نویسندگان وبلاگ :
بی نام[6]
للِه[14]

همیشه سعی میکنی حرف هایت را بزنی ، چون اگر تو نزنی بقیه که دارند حرفهایشان را می زنند ، و آنوقت به جای تو هم حرف می زنند !! اعتقاد دارم که دیده می شویم ...
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
اسفند 85
فروردین 86
اردیبهشت 86
خرداد 86
تیر 86
مرداد 86
شهریور 86
مهر 86
آذر 86
دی 86
بهمن 86
اسفند 86
فروردین87
اردیبهشت 87
خرداد 87
مرداد 87
شهریور 87


لینکهای روزانه
دچار - این روزها این جا می نویسم [11]
دچار در میوه‌ی ممنوعه [29]
[آرشیو(2)]


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
خشم برای کی ... ؟! - اینجاچراغی‌روشن‌ست..

آمار بازدید
بازدید کل :162641
بازدید امروز : 20
 RSS 

امشب برای اولین بار تو عمرم ، تنهایی ، از ته دل ،  و با تموم وجود سرِ یه نفر داد کشیدم و خیلی سعی کردم به خاطر خدا باشه

یعنی کلی این پا و اون پا کردم که بتونم به خاطر خدا فقط داد بکشم

کل ماجرا مفصله و شاید هم تو این فضای عمومی جاش نباشه بگم ...

اما قبل از اینکه اتفاق بیافته ، حدس می زدم که که اون اتفاق بیافته واسه همین ، همون کنار ایستادم و گوشه چشمی نگاه و توی دل خدا خدا می کردم که این اتفاق نیافته

اما دقیقا همونی که فکر می کردم اتفاق افتاد ، ظرف چند ثانیه باید تصمیم می گرفتم یا چشم هامو ببندم و حرام خدا ، منکر خدا که اتفاق افتاده بود اونم جلوی چشمای من ، فقط من ، تنها من ، نادیده بگیرم و بگذرم یا عکس العمل نشون بدم ، یک آن تو دلم توسل کردم و گفتم خدایا فقط خودت ، ...

 

باران شدید بود ، و توی خیابون هیچ کسی نبود مسیر حرکتم ، معکوس شد ، به طرفش رفتم ، خشم ، خونم رو به جوش آورده بود ، در یک لحظه کمی شاید وجدانم نهیب زد : خدا ...

 

بلافاصله تغییر نیت دادم سعی کردم تمام خشم و بلندی صدام رو بخاطر خدا به کار ببرم ، در همون لحظه این فکر از ذهنم گذشت که ، خدایا ...

علی کی بود که خشمش خالص بود و محبتش خالص ...

نزدیکش شدم و تا جایی که تونستم صدای گرفته ام رو بلند کردم و با تمام وجود سرش داد زدم که  ...

 

ترس ، وحشت ، اضطراب ، درماندگی ، گشتن واسه راه فرار و ... و خیلی چیزهای دیگه رو تو نگاه خیره اش به چشمام حس کردم ، صدام رو بلند تر کردم و یه بار دیگه ، بلند تر از قبل جمله ام رو ، رو سرش خراب کردم .

مِن مِن کنان داشت می گفت : من ... ؟ نه ! من نبودم ... من نکردم ... و داشت انکار می کرد ،  انگار هیچ مفری نمی یافت و عجز و التماس را اختیار کرده بود ، همه چیز حتی 5 ثانیه هم طول نکشیده بود. و من حتی فکرش رو هم نمی کردم ... باز چیزی توی سرم چرخید و ... یاد اون آیه قران افتادم که مفهومش این بود که (( وقتی در برابر دشمن خدا قیام می کنید ، خدا با شماست...))

و حضور خدا رو حس کردم ...

 

 

در همون حالی که به عجز و ناله اش داشت ادامه می داد ، دلم سوخت و ته دلم کمی نرم شد ولی زیاده روی رو جایز ندونستم لذا با همون تن صدا و فریاد ولی اندکی خشم کمتر گفتم : (( آخه فلان  ! نکن که خدا بدتر از اینت میکنه ... )) که یک مغازه دار که از اول داد و بیداد من رو نگاه می کرد به خودش جرات  داد و گفت : (( ... )) ، یه نگاهی تو چشماش انداختم که خودم حس کردم اون مفهوم عاقل اندر سفیه بودن نگاهم رو برداشت کرده و یه نگاهی دوباره تو چشمایه طرف کردم و سرم رو برگردوندم و به مسیر خودم ادامه دادم ...

 

بارون رو تازه داشتم حس می کردم ، احساس خوبی داشتم ، شاید فکر می کردم خدا راضیه ، اما ته دلم باز گفتم نکنه به خاطر خودم بوده ... و باز تو دلم گفتم خدایا می دونی از این کارهای این مدلی نداشتم ، دستم رو بگیر ، و منو تو امتحانات سختت تنها نذار ... خدا کمکم کن ...

عرفه 1428

 

 

علی مدد



نویسنده » حاج جمال . ساعت 6:34 عصر روز دوشنبه 86 دی 10